عشق و جدایی

ساخت وبلاگ
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را محو کن هست و عدم را بردران این لاف را آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را آن میی کز ظلم و جور و کافری های خوشش شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را اسب حاجت های مشتاقان بدو اندررساد ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را 136 پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید غمزه خونی مست آن شه خمار ما جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد آفرین ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما عاشقان عشق را بسیار یاری ها دهیم چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما 137 با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود تو بر او از غیب جان ریزی و می دانی چرا چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا 138 سکه رخسار ما جز زر مبادا بی شما در تک دریای دل گوهر مبادا بی شما شاخه های باغ شادی کان قوی تازه ست و تر خشک بادا بی شما و تر مبادا بی شما این همای دل که خو کردست در سایه شما جز میان شعله آذر مبادا بی شما دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی شما روز من تابید جان و در خیالش بنگرید گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی شما چون شما و جمله خلقان نقش های آزرند نقش های آزر و آزر مبادا بی شما جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می دهیم کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی شما صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست عقل گوید کان می ام در سر مبادا بی شما
عشق و جدایی...
ما را در سایت عشق و جدایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maryam bazarein10802 بازدید : 230 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 19:00